کسی نبود که میان میان هق هق شبانه ام مرا نجات بدهد یا در آغوش بگیرد مرا ،دردم را بپرسد ،مداوا کند مرا با دست های مهربان وگرمش، شاید محتاج نیم نگاهی از سمت معبودم بودم و یا شاید معبود بود و من نبودم در این وادی ها!
جهانم پوچ و خالی، تیره و تار از چه مینالیدم، دردم از چه بود، چرا یک لحضه آرام و قرار نداشتم و همه چیز را خالی از هیچ می دانستم همه چیز را باخته بودم، دیگر احساس در وجود من معنایی نداشت ، قلبم سنگ شده بود و دیگر عاشق نمی شدم!
ولی هنوز امید داشتم یک روزنه ای از نور مشاهده می کردم می خواستم به آن برسم ولی هرچه تلاش می کردم بی فایده بود احتیاج به کمک داشتم ، فریاد برآوردم آهای زندگی ، دنیا دیگه بسمه من کمک می خوام نجاتم بدین، از این منجلاب خسته شدم!
ناگهان یاد این جمله افتادم(اَلا بِذِکرِالله تَطمَئِنُ اَلقُلوب) آروم زیرلب زمزمه کردم ،وجودم پرشد از امید ، کسی دستم رو گرفت آرامشی وصف نیافتنی از او دریافت کردم آروم آروم منو به سمت خوشبختی هدایت کرد ، به سمت آن روزنه ی نور که من سالها در تلاش به رسیدن آن بودم به آرامش که رسیدم جهانم روشن بود، پر از زیبایی تا چشم کار میکرد مهربانی بود و مهربانی!
وجودم پر از احساس شد و خورشید امید هی بهم چشمک میزدو مهم تر از آن دیگر عاشق می شدم!
آشوبم آرامشم توئی
به هر ترانه ای سر میکشم توئی
سحر اضافه کن به فهم آسمانم